من ازت می‌ترسم. این رو امشب فهمیدم.

وقتی بهتون میگم من عمداً یه سری حماقت‌ها رو می‌کنم چون که “نوشته خوبی از این تجربه درمیاد” باور نمی‌کنین.

Try not to abuse your power

گفتم:«در سکوت مطلق، بانقاب و چنان ساکت که انگار وجود نداری. بی جلب توجه. بی هیچ نگاهی». و فکر کردم:ای دختر بد، تو تنها برای اویی.

گفت:«بله. دقیقا». تصورش کردم که در ماشین نشسته، کت و شلوارش را پوشیده. سرشانه‌های کشتی. سبزِ چشمهایش برق می‌زند در تاریکی. گوشی دستش گرفته. با من چت میکند. قبل از اینکه خریدهای خانه‌اش را انجام دهد. تا برگردد و با همسر و فرزندانش شام بخورد. روی همان صندلی که دیشب مرا بوسید. تصورش کردم.

گفت:«حساسیت به خرج میدم چون دوستت دارم. تیپی که تو داری رو هیچکس اونجا نداره». من از میان ملحفه‌های صورتی‌ام، اندکی مضطرب لبم را گاز گرفتم. میان جزوه‌های فیزیکم و کیسه آب گرم روی شکمم. من فکر کردم:از بدنم حرف می‌زنی و نباید بگویی. نگاه‌هایی به سوی موهای تغییر مدل داده‌ام از سوی دیگر مردان را چنان وحشتناک دانستی که چنین هیاهویی سرش راه انداختی. و خود از بدنم حرف می‌زنی.

گفتم:«من دختر بدی نیستم». و حواسم بود که نگفت:نه نیستی. تصورت کردم که فکر می‌کنی: اگر خوب بودی با من وارد این ماجرا نمی‌شدی.

در تصورم حق را به تو دادم.

«اگر خوب بودی چنین زیبا نبودی مهلا. اگر خوب بودی زیبایی‌ات را پنهان می‌کردی نه اینکه فریادش بزنی. اگر خوب بودی سوار ماشین من نمی‌شدی، دستت را به دستم نمی‌دادی. نمی‌گذاشتی ببوسمت. اگر خوب بودی، اگر خوب بودی وجود نداشتی. تو بدی، چون زنی. چون زیبایی و چون بعد از اینکه این را فهمیدی خودت را در خانه حبس نکردی. از اینکه آدمها نگاهت کنند حس گناه نگرفتی.». تو چیزی نگفتی. من فکر کردم که همه اینها را گفتی. من فکر کردم چون تنها فکر برایم مانده و تو دستهایم را در عمل از پشت سرم بسته‌ای. در آن ماشین لعنتی، قبل از بوسه گفتی:«قول میدی دیگه موهات رو اتو نکشی؟». من که مچ دستم در اسارتت بود. من که در آن کوچه خلوت، تاریک، غریبه؛ در خیابانی که آن را بلد نبودم، من در ماشین تو و میان آن درهای قفل شده باید میترسیدم اما نمیترسیدم. لااقل نه آنقدر که حسش کنم.

«قول میدم». بوسیدی. نفس عمیقی کشیدی. ماشین را روشن کردی و با هم رفتیم. مواظبم بودی. هرچه باشد بابایی.

در تصورم، در خیالم که تو هنوز 47 ساله‌ای من 19 ساله‌ام. تو هنوز همان مردی هستی که بابت تغییر مدل موهایم فریادها کشید و ماجراها راه انداخت. که در خیالم که خیال نیست؛ در تصورم که تصور نیست و همان واقعیت است و حالا هرقدر که صدایت کنم بابا فرقی نمی‌کند. این بابا آن بابا نیست و هردو این را می‌دانیم. در تصورم که نگاههایت شاید پر از عشق باشند اما خالی از هوس هم نیستند و من آنقدر در زندگی از جسمم بد دیده‌ام که هوس را سه کیلومتری شناسایی کنم. حالا چرا مرزها را رد می‌کنم؟ چون دوستت دارم. چون تو مرا در آغوشت می‌گیری و از من محافظت می‌کنی و من از هرچیز بگذرم از امنیت نخواهم گذشت.

حالا من بدترم یا تو؟ من گناهم بیشتر است یا تو؟ تو دستم را بوسیدی و مرا زیبا خواندی و از آن جنس غیرتی خرجم کردی که مردها خرج همسرانشان می‌کنند. اما نه چیزی از جنس فیزیکی درمیان آوردی و نه فکرش را کردی. هوس هست در چشمانت، اما ناعادلم که بگویم حس گناهت از آن هوس بزرگتر نیست.

و من، من که چنین کوچکم. من که خوب میدانم چه خبر است. من که زیبایم و از زیبایی‌ام زجرها دیده‌ام حتی از سوی تو بابا. حتی از سوی تو بابا. من که می‌دانم متاهلی، من که می‌دانم از فرزندانت کوچکترم. من که میدانم و در سکوت نگاه می‌کنم که چطور پیش می‌روی. در این گود می‌افتی و می‌افتی. منی که مانعت نمی‌شوم. منی که خوب می‌دانم آخر قصه تنها کسی که گناهکار خواهد بود منم و من. اما هنوز هربار چشمانم را می‌بندم تو را درحال بوسیدن دستانم می‌بینم.

بابا، من دختر بدی نیستم. اما از من نخواه ناپدید شوم. از من برنمی‌آید. من اگر ساکت هم باشم باز انگار دارم فریاد می‌زنم. من گوشه اتاق هم که بایستم، دانه دانه موهایم را که بکنم باز انگار دارم فریاد می‌کشم. من نمی‌توانم ناپدید شوم اما از پس تو هم برنمی‌آیم. دفعه بعد که نگاهم کنی و با اخمی میان چشمهای سبزت بگویی:نباید. من باز به زانو می‌افتم و می‌گویم: حق با توست.

اما بابا، بابا، بابا. مواظبم باش. مواظبم باش.

ای دختر بد، تو تنها برای اویی. و این بزرگترین گناه توست.

Teacher's pet

?if I'm so speacial why am I a secret

دوشنبه. نخستین لمس.

«دستتو بده به من».

دستت را آورده بودی جلو. مثل هربار جایی باقی نگذاشتی برای مخالفت. حرکت بازوانم را حس کردم وقتی دستانم در اسارت انگشتانت قرار گرفت.

دستانم مقابل تو کوچکند. گفته بودم، از اولین‌باری که دیده بودمت.

از نگاه کردن به چشمانم میترسی؟

«تو خیلی خوشگلی. این خطرناکه». خیره شد. در چشمانش هزاران حس مختلف موج می‌زد. عشق را دیدم. گناه را هم همینطور.

فکر کردم دستانت بوی وانیل می‌گیرد. فکر کردم ماشینت بوی عطرم را می‌گیرد و ساعت‌های بعد شاید تار موی سیاه و حالت‌داری روی صندلی پیدا کنی که شبیه موهای هیچکس نیست. تصورت کردم که تصورم می‌کنی. به یاد می‌آوری که سرم را تکیه داده‌ام به صندلی و از لابه‌لای موهایم نگاهت می‌کنم. فکر کردم که داری به چه فکر می‌کنی. حالا که انگشتانت دستم را به اسارت گرفته انگار که ممکن است فرار کنم. حالا که پوستت پوستم را لمس می‌کند. تصور کردم انگشتانت بوی وانیل کِرِم دستم را می‌گیرد. تصورت کردم درحالی که نمی‌توانی فراموشم کنی.

فکر کردم دختر خوبی که گفتی باشم چه ‌می‌گوید در این موقعیت؟ دختر خوبی که ساکت می‌ماند. جلب توجه نمی‌کند. دختر خوبی که موهایش را صاف نمی‌کند. بلند نمی‌خندد. شلوغ نمی‌کند. چراغ سبز به کسی نمی‌دهد. گفته بودم:«چراغ سبز؟». نگاه کرد. دختر خوب تو. دختر تو. گفته بود:«خودت حس نمی‌کنی سنگینی نگاه‌ها رو؟». من نگاه کردم. من نگاه کردم. کنترل اینجور آغاز می‌شود. در مراحل اول. شب اول بود و باشد که بدانی برای روزهای بعد، که از همان شب اول می‌دانستم عاقبت اندوه است و خشونت. می‌دانستم دختر خوب تو بودن در ذات من نیست و تو هم به جواب نه راضی نخواهی شد.

«می‌تونم دستت رو ببوسم؟».

در سکوت نگاهش کردم. خندیدم. «اختیار دست شماست».

بوسید. تیزی ریش‌هایش خراشم داد. عطر وانیل را نفس کشید. لحظه‌ای مکث کرد. به روبه‌رو نگاه کرد. نفس عمیقی کشید.

یکشنبه

در من خیال پوچی هست از انسان. از حیرت مقابل ناامیدن شدن بارها و بارها و بارها. از تمام کارها و کثافتهایی که از این پنجه‌های پنج انگشته برمی‌آید. در من خیال پوچی هست که امید دارد روزی ناامید شود از پوچی مطلق. روزی ببیند آدم‌ها از نزدیک هم خوبند همانطور که از دور. غمگین می‌شوم وقتی می‌بینم برای من پدر بهتری بودی تا دختر خودت. غمگین می‌شوم هربار که مرا در لابه‌لای بازوانت مخفی کردی و از چشم کل جهان دور نگه داشتی. اما اعتراف می‌کنم که من هم تلاشی برای خزیدن به بیرون از آن امنیت نداشتم. اعتراف می‌کنم که این اعتراف‌نامه هم اعتباری ندارد و شاید دفعه بعدی که مرا "دختر خانوم" صدا کنی باز سمتت بدوم و در سبز مطلق چشمانت غرق شوم. می‌دانم ارتباطها الزامی به اسم داشتن ندارند اما من شب‌ها با فکر اینکه مرا چه چیزی می‌بینی به خواب می‌روم. پدرم بودی یا چیز دیگر؟ آیا زیادی رام بوده‌ام؟ تمام زندگی من متوقف شده بارها و بارها و بارها، چون به جای زیستن به آدمیزاد امید بستم. به جای در خیابان دویدن نگاه کردم ببینم چه کسی کنارم می‌دود. اشتباه نکن، من همچنان تو را دوست دارم اما دیگر جهانم را برای اینکه تو به پایم برسی متوقف نمی‌کنم. اینبار می‌تازم و سمت بی‌نهایت پرواز می‌کنم. با علم به اینکه تو بالی برای پرواز در کنار من نداری. بالی که 47 سال سن و دو فرزند و خانواده از تو گرفت، نه منی که از دختر کوچکت هم کوچکترم. من دوستت دارم و ارتباطها اسمی ندارند. اما تو پدر من نیستی و برای معشوق من بودن هم 25 سالی دیر آمده‌ای. مرا میان بازوانت بگیر اما دیگر پنهانم نکن. من برخلاف تو این جهان را دوست دارم.

جمعه

یک روزی زمان می‌ذارم تا برات بگم چطور جنگ‌ها تموم می‌شن و زن‌ها با بدن‌هاشون در چهاردیواری‌های لرزان تنها می‌مونن. برات از حساسیت تن به لمس حرف می‌زنم. از صدای برخورد سیلی به صورت. برات از صدای عمیق نفس کشیدن صحبت می‌کنم. از سنگینی نگاه. از نیشخند‌ها. از چشمک‌ها. از انگشتانی که در خط واحد پهلوت رو چنگ می‌زنن. از حس استیصال میون فریاد ‌و سکوت. میون موندن و رفتن. میون مرگ ‌‌و حیات. برات می‌گم که در مملکت کوروش و داریوش، در مرزهای گسترده‌ی سرزمین زعفران و‌ ابریشم، در زیر آسمون آبی خاورمیانه، قصه‌ی مشترک زنانگی نه به زیبایی ربط داشت نه به اغواگری. نه به محیط اطراف ربط داشت و نه حتی به سن و‌ سال. مربوط بود به وجود داشتنت. مربوط بود به میزانی که جرئت می‌کنی فریاد بزنی. برات می‌گم چطور کلمات به تنهایی می‌تونن یک مرد کامل رو چنین دیوانه‌وار تشویق به "رام کردنت" کنن. که چطور او به پا می‌خیزه. سمتت می‌دوه. چنان که گویا تصاحب تن تو به تنهایی فاتح جهانش می‌کنه.

برات از ترس می‌گم. از فروغ حرف می‌زنم. از نفرت از زنانگی. از تحسین زنانگی. از اینکه چطور هردو یکی‌ان. برات از رد کبودی انگشت دور گلو می‌گم. برات از سکوت می‌گم. از اینکه هرگز‌ کسی‌ نمی‌فهمه در اون شب‌ها چی گذشته. هرکسی در سکوت خودش ‌و با تن خودش گذر می‌کنه. میگم که آدم چطور برمی‌گرده. مقابل متجاوز می‌ایسته. با قلبی که در سینه می‌تپه لبخند می‌زنه. احوال پرسی می‌کنه. ازش می‌پرسه روزش چطور بوده. رد می‌شه. با درد میگه، با درد میخنده و با درد زندگی می‌کنه. و تا ابد می‌ترسه.

و تو؟ گوش می‌دی و موهام رو نوازش می‌کنی. اما نمی‌فهمی. هرگز نمی‌فهمی.

سه‌شنبه

1

امروز یک رویا داشتم.

گفتم:«این رسالت من بوده و امروز بالاخره کشفش کردم». سپس از وحشت بزرگی رویا لرزیدم، سپس انگشتانم را بوسیدم، سپس رقصیدم. تا انتهای زمان رقصیدم.

از غم ترسیدم، به درد خندیدم. دلتنگ شدم؛ با چشمان باز رویا دیدم.

2

دلم برایت تنگ شده پدر و خانواده را تنها ژن نمی‌سازد. میان این همه تو باید این را بفهمی. میان این همه که امروز تو از همه بیشتر دوستم داری. مرا ببخش اگر چنین در خیالم زیست می‌کنم. از تو و شنود در تلفن‌هایت، ابهام در حرفهایت و سوال توی چشمانت. اگر میخوانی بدان دلتنگتم پدر. یک روز و نیم تا حرف زدن با تو باقی مانده و سه روز و نیم تا دیدارت. دلم برایت تنگ شده پدر. میان این همه تو باید این را بفهمی.

3

فرمولهای ریاضی و فروکشی جنونهای لحظه‌ای.

زور کدام خواهد چربید به دیگری؟ خسته‌ام و کسشر می‌گویم.

و چقدر آدمها شجاع میشن، وقتی بی قیدوشرط دوست داشته می‌شن.

و اصلا مگه چاره‌ای جز این هست؟ جز مدام و مدام افتادن و دوباره بلند شدن؟ مثلا چیکار میشه کرد؟ همونجا نشست؟

مگه چاره‌ای هست جز دوباره ایستادن و دویدن؟ مگه راهی جز این هست؟

facts

امشب فکر کردم من دیوونه‌تر از بقیه آدمها نیستم. چیزی که من رو چنین مجنون نشون میده اینه که کمتر از بقیه آدمها از جنونم فرار می‌کنم.

بهش گفتم:«شما چشم‌های منید». و بعد فکر کردم. به ساختن فکر کردم.

به پدرانگی.

زندگی

شاید هم عشق را زیاد سخت می‌گیری. شاید عشق گذراندن دوهفته وقت با مرد چشم آبی مغازه سازفروشی بوده باشد، یا لاس زدنهای آرام با پستچی. شاید عشق نه حماسی باشد و نه ابدی. شاید عشق کوتاه است، شاید عشق با آدمهای مختلف تجربه می‌شود. شاید ما مرده باشیم و این تنها فرصتمان باشد. شاید زیبای خفته باشی و بوسه‌ای از خواب بیدارت کند. شاید بوسه نه از سوی شاهزاده‌ای باشد که از جنگل خارها گذشته بلکه از سوی آشپز قصر باشد که شهوت وجودش را گرفته. شاید عشق را زیاد سخت می‌گیری. شاید رازش در همین است، که سخت نگیری. شاید، شاید، شاید...

شنبه

امروز را خواستم وانمود کنم ساکن کابینی در دل جنگل‌های بلوطم. خواستم خسته‌کننده باشم، هر لحظه را جز با یک کار نگذرانم. جز موسیقی کلاسیک چیزی گوش ندهم، چت نکنم، تلفن حرف نزنم. انسان اولیه باشم. تا حدی توانستم. مقابل فصل 6 parks and recreation کم آوردم. حالا ساعت 11:36 دقیقه شب است، کف دستانم از نگه داشتن قبضه در این عصر زخم است. دهانم مزه انار می‌دهد و سردم است. از6 لامپ لوستر اتاق فقط یکی روشن مانده. بقیه همه سوخته‌اند. خوشم می‌آید. نور کم و زرد هم شبیه دوره غارنشین‌هاست.

پنجشنبه آزمون است. باید این چندروز را فقط درس و درس و درس. میم دیشب در تولد مادرجون گفت سخت‌ترین بخش تغییر مسیر خداحافظی با چیزهاییست که زمانی رویاشان را داشتی، آینده خودت می‌دانستی. با آن چشم‌های گرد قهوه‌ای نگاهم کرد. به انگشتهای نازکش خیره شدم که بزرگترین نقطه قوت یک دندانپزشک بودند. دراز و لاغر و رنگ‌پریده، مثل انبردست جا می‌شدند در دهان مریض. گفتم:«من درک نمی‌کنم». نگاهش کردم. چشم‌هایش جا به جا می‌شد بین من و تور یقه لباسم. گفت سنی نداشته‌ام وقتی همینجور فریاد می‌کشیدم من این رشته را دوست ندارم. جدی نگرفتند. نگاهش کردم. خندیدم. بوی عطر ف هنوز در هوا مانده بود. خودش رفته بود و هنوز صدایش در گوشم می‌گفت:«کله‌ات بوی قورمه سبزی میده مهلا».

در سالن تیراندازی می‌ایستم، یک ساعت و نیم زور می‌زنم. نفس می‌کشم، روی پنچه و پاشنه بالا و پایین می‌شوم. مربی کلافه به این جسم طوفان‌زده‌ی شاکی و خسته نگاه می‌کند. لباسهای سالن کثیف و قدیمی‌اند و لباسهای خودم از تبریز تا اینجا راه درازی در پیش دارند. قاتل آن حیوانات بیچاره‌ای‌ام که حالا با چرمشان برای من لباس تیراندازی می‌دوزند. اسلحه سنگین است و زانوهایم لق می‌زنند. رو به چهره مربی لبخند می‌زنم. عصبانی به ‌نظر می‌آید. حق دارد. رکوردم افت چشمگیری دارد و هرچه فکر می‌کنم نمیفهمم. دوهفته دیگر مرحله چهارم مسابقات لیگ است و من نزدیک به آماده هم نیستم. شب پیام داد و عصبانی‌تر از همیشه نکوهشم کرد. فردا می‌روم تمرین.

درس، درس، درس. تمرین، تمرین. ادبیات. زندگی چنان کاهش یافته به چند مرحله که باورش سخت است.

(رژیم بودن هم هست. یادم نبود.)

و چون دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم غریبه است، مرا بعد از مردنم میان پین‌های پینترستم پیدا خواهی کرد نه در نامه‌هایی که نوشته‌ام. به ژرف‌ترین روحیات این زن جوان نه در میان کاغذهای کاهی و شکننده، که میان پلی‌لیست‌های لایک کرده اسپاتیفای مخفی خواهد شد و دسترسی به اکانت توییترم برای دیدن پستهای لایک‌کرده‌ی من نهایت آرزوی کسانی خواهد بود که دوستم دارند.

من گناه توام. مرا چنان دوست داری که پدری دخترش را، مردی معشوقش را. من مرز میان فرزند و یار توام. من نقطه تاریک سپیدی توام. من حلقه تاریک دور چشمانتم. من اولین خیالی‌ام که هنگام بیداری به سرت می‌زند، من آخرین وسوسه شب‌های توام. من وسوسه تو هنگام همخوابگی‌ام. من سکوت تو در هنگام فکرم. من گناه توام؛ مرا پنهان می‌کنی از چشم عالم و آدم. مرا مخفی می‌کنی چنان که گویا ماه کاملم و تو گرگینه‌ای که از تیزی دندان‌هایش میترسد.

19

چیزی شبیه به معجزه‌ست. متوجه نیستی؟ اینکه هنوز اینجایی. کله خراب و سرسخت و وحشی ایستادی و زندگی کیریت رو ادامه میدی جوری که انگار بارها تا لب مرز نبودن نرفتی. جوری که انگار تمام شب رو خواب دریده شدن گوشت آدمهایی که دوست داری در چرخ گوشت رو ندیدی. جوری که انگار در دل خواب به زجری که موقع مرگ کشیدن و تمام احساساتی که داشتن فکر نکردی. در خواب صحنه ریختن باقی مانده بدنشون رو در یک سطل کوچک ندیدی و تکه تکه استخون و گوشت و خون بدن رو لمس نکردی. چنان کله خر ادامه میدی به زندگی، ادامه میدی به درس خوندن و ادامه میدی به آزمون دادن، سرکلاس گسسته حاضر شدن، به ایستادن در سالن تیراندازی و تفنگ رو در دست گرفتن. چنان که انگار نه انگار تمام روز رو مشغول گریه کردن بابت تصور تعرض نبودی. انگار تو هم یکی هستی مثل همه، انگار اونقدر لوس و نازنازی بزرگ شدن هیچ تاثیری نداشته روی اینکه چنین مقابل رنج آسیب پذیر بشی. انگار تاریکی رو در عمق سلولهات حس نمیکنی، انگار بار ذهن و مغز خرابت روی تنت سنگینترین چیز جهان نیست. میری و ادامه میدی و زندگیت رو میکنی، انگار که واقعا زنده‌ای.