«دستتو بده به من».

دستت را آورده بودی جلو. مثل هربار جایی باقی نگذاشتی برای مخالفت. حرکت بازوانم را حس کردم وقتی دستانم در اسارت انگشتانت قرار گرفت.

دستانم مقابل تو کوچکند. گفته بودم، از اولین‌باری که دیده بودمت.

از نگاه کردن به چشمانم میترسی؟

«تو خیلی خوشگلی. این خطرناکه». خیره شد. در چشمانش هزاران حس مختلف موج می‌زد. عشق را دیدم. گناه را هم همینطور.

فکر کردم دستانت بوی وانیل می‌گیرد. فکر کردم ماشینت بوی عطرم را می‌گیرد و ساعت‌های بعد شاید تار موی سیاه و حالت‌داری روی صندلی پیدا کنی که شبیه موهای هیچکس نیست. تصورت کردم که تصورم می‌کنی. به یاد می‌آوری که سرم را تکیه داده‌ام به صندلی و از لابه‌لای موهایم نگاهت می‌کنم. فکر کردم که داری به چه فکر می‌کنی. حالا که انگشتانت دستم را به اسارت گرفته انگار که ممکن است فرار کنم. حالا که پوستت پوستم را لمس می‌کند. تصور کردم انگشتانت بوی وانیل کِرِم دستم را می‌گیرد. تصورت کردم درحالی که نمی‌توانی فراموشم کنی.

فکر کردم دختر خوبی که گفتی باشم چه ‌می‌گوید در این موقعیت؟ دختر خوبی که ساکت می‌ماند. جلب توجه نمی‌کند. دختر خوبی که موهایش را صاف نمی‌کند. بلند نمی‌خندد. شلوغ نمی‌کند. چراغ سبز به کسی نمی‌دهد. گفته بودم:«چراغ سبز؟». نگاه کرد. دختر خوب تو. دختر تو. گفته بود:«خودت حس نمی‌کنی سنگینی نگاه‌ها رو؟». من نگاه کردم. من نگاه کردم. کنترل اینجور آغاز می‌شود. در مراحل اول. شب اول بود و باشد که بدانی برای روزهای بعد، که از همان شب اول می‌دانستم عاقبت اندوه است و خشونت. می‌دانستم دختر خوب تو بودن در ذات من نیست و تو هم به جواب نه راضی نخواهی شد.

«می‌تونم دستت رو ببوسم؟».

در سکوت نگاهش کردم. خندیدم. «اختیار دست شماست».

بوسید. تیزی ریش‌هایش خراشم داد. عطر وانیل را نفس کشید. لحظه‌ای مکث کرد. به روبه‌رو نگاه کرد. نفس عمیقی کشید.