پاییز تا الان فاصله‌ای بود بین بستن بند کفش‌های تیراندازی در رختکن و وارد سالن شدن. لحظه سوار ماشین تو شدن و فرو رفتن آرواره‌هایت در گوشت بی‌گناه بازوهایم. پاییز قرار بود عدد باشد و حالا تماماً یک احساس است. پاییز شده :خجالت می‌کشی بیای تو؟ و لبخند‌های من، چهره‌ی من و چشم‌های من پشت چتری‌های بلند شده‌ام در آیینه. پاییز نیمه شب‌های تاریک و گم‌گشته بود. لرزیدن شانه‌ها از شدت گریه. پاییز همزمان پیدا شدن بود. در خواب با خود سه ساله‌ام رقصیدن. در خواب نگاه سبزی را دیدم که در دل تاریکی برق می‌زد. من تو را در تاریکی ندیده بودم، اما حالا دیده‌ام و می‌دانم سبزترین چشم‌ها هم در تاریکی سیاهند.